جدول جو
جدول جو

معنی دماغ داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

دماغ داشتن
(زَ / زِ تَ)
مست و سرخوش بودن و حالت نشاط داشتن. (ناظم الاطباء) ، حوصله و تحمل داشتن. طاقت و توان داشتن. (یادداشت مؤلف) :
تو اگر دماغ داری گل نسبتی بکن بو
به ازین نچیده باشی گل باغ آشنایی.
ملا نسبتی (از آنندراج).
دلم گرفته به حدی که میل باغ ندارم
به قدر آنکه بچینم گلی دماغ ندارم.
؟ (از یادداشت مؤلف).
- دل و دماغ داشتن، نشاط و حوصله داشتن. حال و حالت داشتن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ کار نداشتن، حال و حوصله ومیل کار نداشتن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ کسی نداشتن، حوصلۀ کسی را نداشتن. کسی را تحمل نکردن:
به هر کس نیست باشد روی آن حرف پریرو را
همین از ناز آن بدخو دماغ من نمی دارد.
راقم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گمان داشتن
تصویر گمان داشتن
ظن داشتن، شک داشتن
نگران بودن، انتظار داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریغ داشتن
تصویر دریغ داشتن
مضایقه کردن از دادن چیزی به کسی، خودداری از کمک کردن به کسی
فرهنگ فارسی عمید
(پَ سَ تَ)
دراز گردانیدن. طولانی کردن. مشروح و مفصل یاد کردن. تفصیل دادن: این دراز از آن دارم که تا مقرر گردد که من در این تاریخ چون احتیاط می کنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681).
- دراز داشتن سخن، طولانی کردن آن:
بدو گفت شاه آنچه دانی ز راز
بگوی و مدار این سخن را دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دامداری. مالک دام بودن. حافظ و نگهبان دام بودن (در هر دو معنی آلت صید و حیوان اهلی) ، وسیلۀ صید قرار دادن دام و تله:
زانکه دین را دام دارد بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ رَفْ تَ)
عدل و انصاف داشتن:
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم مهر و داد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سُ گَ تَ)
سؤظن داشتن، فکر کردن. خیال کردن:
به آستین ملالی که بر من افشانی
گمان مدار که از دامنت بدارم دست.
سعدی.
، تشویش داشتن. نگران بودن:
ور ز کژدم به دل گمان داری
کفش و نعل از برای آن داری.
سنایی.
، امید و انتظار داشتن. چشم داشت:
چیست فردوس که در دیدۀ ماجلوه کند
ما گمانها به غرور نظر خود داریم.
صائب
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
بازداشتن و منع کردن و رد کردن و ابا کردن و امتناع نمودن و امساک کردن و نگاه داشتن. (ناظم الاطباء). مضایقه نمودن. (آنندراج). مضایقه کردن. مضایقه داشتن. مضایقت کردن:
گر ایدون که از من نداری دریغ
یکی باره با جوشن و ترگ و تیغ.
فردوسی.
گه بزم زرّ و گه رزم تیغ
ز جوینده هردو ندارد دریغ.
فردوسی.
اگر دیده خواهد ندارم دریغ
که دیده به از گنج و دینار و تیغ.
فردوسی.
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ
مداریدزخمی ز جانم دریغ.
فردوسی.
اگر خاک داری تو از من دریغ
نشاید سپردن هوا را چو میغ.
فردوسی.
شبستان او گر گهربار میغ
شود او ندارد ز کسری دریغ.
فردوسی.
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه کوپال و تیغ.
فردوسی.
از ایشان یکی کان بگیرد به تیغ
ندارم ازو تخت شاهی دریغ.
فردوسی.
از این هردو چیزی ندارد دریغ
که بهر نیام است یا بهر تیغ.
فردوسی.
فروزنده میغ و برآرنده تیغ
بکین اندرون جان ندارم دریغ.
فردوسی.
پدر گر ز فرزند دارد دریغ
سرگاه اندر سرش باد تیغ.
فردوسی.
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک.
فردوسی.
نشاید که داریم چیزی دریغ
زدارندۀ لشکر و تاج وتیغ.
فردوسی.
ندارم دریغ ازشما گنج خویش
نه هرگز براندیشم از رنج خویش.
فردوسی.
ببخشم به تو هرچه خواهی ز من
ندارم دریغ از تو من جان و تن.
فردوسی.
سپاهی که دارد سر ازشه دریغ
بباید همی کافت آن سر ز تیغ.
ابوالمثل بخارائی.
خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار.
فرخی.
خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی
ای ویحک آب دریا از من دریغ داری.
منوچهری.
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم.
منوچهری.
اگر... فرموده اید تا سالار... باشم، آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 86). اگر رای عالی بیند این خدمت از بنده دریغ ندارد. (تاریخ بیهقی ص 412). ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم. (تاریخ بیهقی ص 338). ما را بجای پدر است و مهمات بسیار پیش داریم (مسعود) و واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. (تاریخ بیهقی ص 145).
نکوبختی و دانش و کلک و تیغ
خدا هیچ ناداشته زو دریغ.
اسدی.
بسا کس که یک دانگ ندهد به تیغ
چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اسدی.
اگر خواهی بهترین خلق باشی چیزی از خلق دریغ مدار. (قابوسنامه، منسوب به نوشیروان).
خلق اگر از تو خست ناگه خار
تو گل خود از او دریغ مدار.
سنائی.
نفسی دریغ داری زمن ای دریغ برمن
ز تو قانعم به بوئی که سمنبر منستی.
خاقانی.
عواطف و استمالت که زکات جاه است از او دریغندارد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 120).
خیز و مزن برسپر خاک تیغ
کز تو ندارند یکی نان دریغ.
نظامی.
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ
چه باید زدن چنگ در تیرو تیغ.
نظامی.
مدار پند خود از هیچ کس دریغ و بگو
اگرچه از طرف مستمع بود تقصیر.
؟ (از تاریخ گیلان و دیلمستان میرظهیرالدین مرعشی).
نظر دریغ مدار از من ای مه منظور
که مه دریغ نمی دارد از خلایق نور.
سعدی.
تو چوب راست از آتش دریغ می داری
کجا به آتش دوزخ برند مردم راست.
سعدی.
تو تیز غایت امکان از او دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جاودان ماند.
سعدی.
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ.
سعدی.
چو رنج برنتوانی گرفت از رنجور
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار.
سعدی.
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکر فروش چنین ظلم بر مگس نکند.
سعدی.
فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد. (گلستان سعدی). بلکه مرا دقیقه ای از علم کشتی مانده بود که همه عمر از من دریغ همی داشت. (گلستان). روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده دریغ داشتن. (گلستان). اگر قدری بخواهد شاید دریغ ندارد. (گلستان).
ز عمارت نظر مدار دریغ
به رعیت جواد باش چو میغ.
اوحدی.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وزان به عاشق مسکین خبر دریغ مدار.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
آسودگی داشتن. فراغت داشتن. رجوع به فراغت داشتن و فراغ شود، بی اعتنا بودن و بی نیازی نمودن:
بزرگان فراغ از نظر داشتند
از آن پرنیان آستر داشتند.
سعدی.
رجوع به فراغ و فراغت داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ / زِ کَ دَ)
چراغ بکف داشتن. چراغ در دست داشتن، چراغ گرفتن. چراغ پیش پای کسی داشتن. چراغ به راه کسی یا برای روشن داشتن پیش پای کسی بدست گرفتن:
ره نمودن بخیر ناکس را
پیش اعمی چراغ داشتن است.
سعدی.
شب ظلمت و بیابان بکجا توان رسیدن
مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(حِ کَ دَ)
آگاهی داشتن. نشان داشتن. رجوع به سراغ شود
لغت نامه دهخدا
(یِ بُ اَ کَ دَ)
نشان داشتن. علامت داشتن:
ناگزران دل است نوبت غم داشتن
جبهت آمال را داغ عدم داشتن.
خاقانی.
- داغ بر جبهه و پیشانی داشتن، پینه بسته بودن پیشانی از عبادت و سجدۀ بسیار.
، دارای اثرداغ بر اندام بودن به نشانۀ ملکیت یا تعلق داشتن بکسی:
گفتی سگ من چه داغ دارد
آن داغ که از نخست کردی.
خاقانی.
گفت بنگر تا داغ که دارد؟ گفت داغ امیر دارد، مصاب بودن بمرگ عزیزی یا فرزندی
لغت نامه دهخدا
تصور کردن انگاشتن: باستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. (غزلیات)، سوء ظن داشتن، نگران بودن تشویش داشتن: ور ز کژدم بدل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. (سنائی)، امید و انتظار داشتن چشم داشتن: چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند ک ما گمانها بغرور نظر خود داریم. (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
آسوده بودن فارغ بودن، یا فراغ داشتن از. بی نیاز بودن از: دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد. (حافظ 79)، بی اعتنا بودن بی نیاز نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریغ داشتن
تصویر دریغ داشتن
مضایقه کردن چیزی را از کسی رد کردن تقاضای کسی امتناع نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریغ داشتن
تصویر دریغ داشتن
((~. تَ))
مضایقه کردن چیزی از کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دامن داشتن
تصویر دامن داشتن
((~. تَ))
کنایه از توانگری
فرهنگ فارسی معین
پی گیر بودن، مانع شدن
فرهنگ گویش مازندرانی